ماهان و ملیکاماهان و ملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره

ملوسک و عروسک

ماهان و ملیکا و بعضی از عکسای به جا مونده

عسلای مامان دیگه اینقدر شیطون و بلا شدن که من کمتر وقت میکنم از کاراشون بنویسم مخصوصا که هر روز دارن حرفا و کارای جدیدی یاد میگیرن دیگه اذیت ها و خرابکاری هاشونم که جای خود داره . ماهان که روز به روز اذیتاش بیشتر میشه و به همه جای خونه کار داره از اتاق خودشون گرفته تا حمامو سالنو آشپزخونه  به هم ریختن کابینتا که جز کارای معمول هر روزشه اگه یه دور تمام ظرفا رو بیرون نریزه روزش شب نمیشه  اینم از پفیلا خوردنشون البته وقتی سیر باشن این بلا رو سرشون میارن در غیراینصورت مرتب میخورن شانس بیاریم گیر بده به این فیش ها و به جاهای دیگه تلویزیون کاری نداشته باشه  این موتورشو خیلی دوست داره و اصلا نمیذار...
29 آبان 1392

هواخوری

صبح جمعه تقریبا بی هدف از خونه زدیم بیرون از اونحایی که روز قبلش بارونی بود هوا خیلی خوب بود جون میداد واسه یکم پیاده روی برای همین رفتییم تخت جمشید . نی نی کوچولوهام دیگه بزرگ شدن و کمتر اذیت میکنن و در ضمن خودشونم حسابی پایه تفریح رفتنن البته از این کوچولوهاش  وای میمیرم براشون وقتی دستای همو میگیرنو راه میرن   دختر کوچولوم هرجا یه نیمکت میبینه میخواد بشینه و اونقدر بیش بیش میکنه که مجبوریم یا سرگرمش کنیم نیمکتو نبینه یا حداقل یه کم بشونیمش                                               &...
26 آبان 1392

محرم

توی این روزای محرمی اولین چیزی که به چشمم اومد نوحه گوش دادن ملیکا بود نادر یه چندتایی مداحی روی گوشیش ریخته بود و ملیکا به محض دیدن گوشیش شروع به نوحه گوش دادن میکرد و اینقدر طولانی گوش میداد که به زور گوشی رو از دستش میگرفتیم انگاری زیاد خوشش اومده بود واسه همینم یه شب بردیمشون بیرون البته خیلی کوتاه آخه ماهان و ملیکا حسابی از صدای بلند طبل ترسیده بودن وگریه میکردن از فرداش ماهان هر جا که طبل میدید میگفت : بووممم بوومممم اینم عکسی از نوحه گوش دادن ملیکا که حسابی هم محو گوش دادنه یه عکس العمل جالب دیگه بچه ها این بود که موقع شنیدن نوحه با اینکه بهشون سینه زدن یاد داده بودم ولی گاهی قاطی میکردن و دست میزدن و گاهی  ...
25 آبان 1392

باغ انار و خرمالو

دو هفته پیش روز جمعه بود که به باغ انار رفتیم پارسال وقتی با هم رفتیم ماهان و ملیکا خیلی کوچولوتر بودن و بی قراری میکردن اما امسال که دیگه میتونستن راه برن حسابی هیجانزده بودن و با دستای کوچولوشون انارا رو میگرفتن و ذوق کنان یه چیزای نا مفهومی میگفتن انگاری که دارن با انارا حرف میزدن و نازشون میکردن . در این بین از انار خوردنم نگذشتن البته ماهانی فقط انارای شیرین رو میخورد اما ملیکا ترششم دوست داشت و میخورد اول یادی از گذشته  اینم از عکس ملیکا که یواش یواش داره خودشو به انار میرسونه                                       &nb...
18 آبان 1392

بازی ، شیطنت و خرابکاری

بازم سلام  گل پسرم علاوه بر اینکه حسابی به خودم وابسته هست طاقت دوری از بابایی رو هم نداره هر وقت نادر جون سر کار میره ماهانی میره و یکی از لباساشو برمیداره و دیگه زمین نمیذاره مگه اینکه یه چیزی سرگرمش کنه و ما هم یواشکی لباسو برداریم . چند روز پیش میخواستم لباس بشورم که یکدفعه دید لباس باباشو انداختم داخل لباسشویی اینقدر گریه کرد مجبور شدم در لباسشویی رو باز کنم تا بیرونش بیاره جدیدا یه کم بیشتر سرگرم بازی میشن ولی فقط یه کم چون خیلی زود با همدیگه دعواشون میشه و باید از خیر بازی کردن بگذرن یه روز توی آشپزخونه بودم که دیدم دارن غش غش میخندن کنجکاو شدم اومدم ببینم به چی ...
14 آبان 1392

ملیکا

سلام به عزیزای دلم ماهان و ملیکا  بازم فردا پنجمین روز از ماهه ولی اینبار با همیشه یه کم فرق داره قراره 18 ماهه بشید چقدر واسم رسیدن این روز دور از ذهن بود اینکه شما یک سال و نیمه بشید نمیدونم چرا هیجان زیادی واسه رسیدن این روز داشتم شایدم هیجان خاله جونتون لیلا روم اثر گذاشته آخه اونم همیشه منتظر بود آوینا جونم 18 ماهه بشه میگفت 18 ماهگی خیلی خاصه . شایدم چون دیگه تا چند سال از واکسن زدن خلاص میشید خیلی خوشحالم بگذریم میخوام تو این پست یه کم از ملیکا گلی بگم عروسکم خیلی دختر ماهیه اگر کسی کاری به کارش نداشته باشه و اذیتش نکنه خیلی آروم بازی میکنه ولی وقتی ماهان اذیتش میکنه مدام جیغش هواست تنها ایرادشم همینه که صداش حسابی ...
4 آبان 1392
1